يادمان

نيلوفر صالحيان
niloofar_3086@yahoo.com

يادمان


نيلوفر صالحيان


صبح خوبي است.هميشه صبح ها خوب هستند پر از احساسي همراه با يك سستي خاص.دوست ندارم ازرختخواب بيرون بيايم.عقربه هاي ساعت روي هشت جا خوش كرده اند. احساس ميكنم امروز روز مهمي است وشايدخيلي مهم تر از آنچه فكرش را ميكنم.مغزم در حال انفجار است اما نمي فهمم خسته از كندوكاودر ذهنم بر مي خيزم وهنوزرخوتي است بي پاسخ.
ساعت، نميدانم چند است اما هرچه هست نتوانستم گمشده ام را بيابم.واقعا ديوانه كننده است ميداني چيزي هست،اما چه؟ انگار تمام افكارم را درروياي ديشب جا گذارده ام.با بي تفاوتي استكان چاي را هم ميزنم. صداي مداوم قاشق فكرم را مشغول ميكند.تكرار،تكرار.آري زندگي سرشار از تكراراست و تداوم تكرارهاست كه... از فلسفه بافي هم خسته ام.بس كه فلسفه بافتم كلاف زندگي ام راگم كرده ام وباز علامت سؤالي مقابل ذهنم.امروز چه روزيست؟

خانه غرق در سكوت است وتابش خورشيد روي اشياء شيطنت مي كند.با خودم فكر ميكنم چرا امروز با سر در گمي گره خورد؟ به نظرم آمد كه اصلا زندگي ام با سر درگمي گره خورده وبر اثر يك سوء تفاهم بزرگ متولد شده ام.از سردرگمي گيج شدم.بايد كاري بكنم.بهترين راه را يافتم.روز شمار ثانيه هاي اسيري‌ ـ تقويم را مي گويم ـ برداشتم و به جستجوي روز و سال گشتم.تقويم روز چهارم تير ماه هزارو سيصد وهشتاد و چهار را نشان ميداد.و تنها جرقه اي كه بذر شور در چشمانم كاشت .
و اكنون طعم گس زندگي لذتبخش است.اما هنوز سردرگمم؟ نمي دانم چه كنم؟ دوست داشتم امروز را گونه اي دگر آغاز مي كردم.روزي كه پيمانش را سال پيش بسته بودم وخونم را به نشانه اعتبار ومنزلت دوستي بر آن چكاندم وهنوزسوزش زخمش را احساس ميكنم.زخم جدايي وزخمي كه ازآن خون چكانديم ـ وبه واقع سبيل گرو گذاشتيم ـ روزپيمان.
چهارم تير ماه هشتاد وچهار ساعت چهاركنار چهاركه شايدهر يك از يك سويش بيايد همانطوري كه هر كس از يك سويش ناپديد شد.

دوست دارم اين دقايق باقي مانده را خوب به خاطر بسپارم.ولي احساسي جديد و يك نگراني؛آياآنان به ياد دارند سوزش زخمشان را؟ براي انكه مطمئن شوم به سمت تلفن ـ اين بزرگ جادوي گاه عارفانه ـرفتم.دوست دارم بدانم آيا كس ديگري هم هست كه در تدارك وفاي به عهد باشدوهر شماره كه مي گيرم قوتي ست بر گام هاي سستم. با همان لحن هميشگي وآرام.لحظه اي سكوت و داشت و بي خود هم نبود كه به هر حال خانوم مهندس شده بود. وهياهوفروكش كردوشعله گرفتن خاطرات دوران درس و مدرسه. آن زمان كه عشق هاي نوجواني را تجربه مي كرديم وچه بي رحمانه پس زده شديم.اصلا پس زده آفريده شديم.وچه زود به دست فراموشي سپرده شد نوجواني با همه ي آمال و آرزوهايش وچه زود روز پيمان فرا رسيد.اما او خوب مي دانست وبه عهدش وفا كرده بود.

وفا به عهد يعني لحظه به لحظه با آن زندگي كردن با آن وحال نگراني هامان گره خورد وگره هاست كه دوستي ها را پيوند مي دهد.صدايي شبيه به نعره از پشت گوشي تلفن شنيده شد واين همان گره اي بود كه نگراني خود را ابراز ميكرد.ارتباط تلفني، بايد سريعتر قطع مي شد براي مهيا كردن، براي مرور.اما ثانيه ها را احساس ميكردم كه چه زود مي گذشتند و قلبم مي تپيد براي يك گره كور.

زندگي چه زود انسان را ميفريبد.آنگونه كه ما را فريفت. ديگر خبر از خورشيد و شيطنت هايش نبودو تقريبا در مركز ثقل آسمان قرار داشت‌‌ ـ هميشه احساس مي كنم خورشيد هنگام ظهر در مركز ثقل آسمان قرار مي گيرد ـ اما هنوز روي زمين نيستم و هنوز سوالي ست و رخوتي بي پاسخ. فرصتي ست براي مرور.اگر چه سالها گذشتند وتمام اين دفتر ورق خورد بدون هيچ مروري. مرور روزهايي كه هر يك پي چيزي بوده ايم واكنون زندگي ها شكل گرفته است و تنها رفيق مان ، خودمان بوديم وخودمان وگاهي آينه، كه گپ كوتاهي با هم ميزديم. وچه زود سپري شد روزهايي كه خسته از تكرار به كناري رفته وفرياد سر مي داديم و چه خوش بود در انتظار ماندن براي هم آوايي دوباره.

و حال بايد رفت. گاه آن رسيده كه بر عهد پيشين مهر مهر زنيم تا ضمانتي شود براي عهدي ديگر.وديگر فرصت فلسفه بافي ندارم تا به پس وواپس زدگي انسان بيندشم يا به دنبال يك گره .....

براي رفتن مهيا شده ام. احساس مي كنم هه آماده شدند. بايد چيزي همراه داشته باشم به نشانه سروري سازم را به دست ميگيرم واونيز آماده است.

همه مي آيند اين كلامي بود كه بارها با خود تكرار مي كردم و هنوزهم ترديدي بود.بلند زمزمه مي كردم :

(( چراغي به دستم
چراغي در برابرم
من به جنگ سياهي ميروم.))

به جنگ با خودم ميرفتم به جنگ هر آنچه قرار بود دور از روياهايم رخ دهد.
رفتم با تمام دلشوره هايم . تمام گره ها وبا تمام نگراني ها.
راه دور نبود اما چشمانم سوي ديدن نزديك را نداشتند بايد خيلي دورترها را مي ديدم.تقريبا چند ده دقيقه اي زود رسيده بودم.اما محل قرار پر بود از آدم.
آدمهايي كه شايد براي وفاي به عهد آ مده بودند وهر يك چند ده دقيقه اي زود رسيده بودند. ياراي سكونم نبود. بايد راه ميرفتم، به اميدوصل و شايد براي هميشه فصل. ثانيه ها خيلي زود مي گذشتند احساس مي كردم ديگر گرهي در زندگيم گرفتارم نمي كند. ساعت قرار رسيده بود وهنوز آنجا پر بود از آدمهايي كه چند ده دقيقه اي زود رسيده بودند؛ همه شان سازي در دستشان بود.

بهمن ماه يكهزاروسيصدوهشتاد
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30055< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي